پایان نامه بررسي رابطه بين هوش هيجاني و خلاقيت در دانش آموزان
مقدمه:
ريشه هاي تاريخي هوش هيجاني[1]
ذهن انسان از سه طريق شناخت[2]، احساس[3] و انگيزش[4] عمل مي كند. حوزه شناخت شامل اعمالي از قبيل: حافظه فرد، استدلال، قضاوت و به طور كلي اعمال فكري انسان مي شود. حوزه احساس شامل: عواطف، حالات روحي، ارزشيابي ها و ديگر حالات احساسي مي شود. حوزه انگيزش كه مي توان گفت همان حوزه شخصيت مي باشد و شامل انگيزه زيستي يا رفتار هدف گرا كه قابل يادگيري است، مي باشد. دو حوزه اول كه شامل شناخت و احساس مي باشد در واقع تشكيل دهنده هوش هيجاني هستند يعني مي توان گفت كه هوش عاطفي همان استفاده آگاهانه از عواطف و احساسات مي باشد. (پون- 2002)
در اغلب مواقع روانشناسان هنگام مطالعه هوش بر جنبه هاي شناختي آن از قبيل حافظه و قدرت حل مشكل توجه مي كنند. اين در حالي است كه در گذشته محققان زيادي به نسبت جنبه هاي شناختي انسان بر اهميت جنبه هاي غيرشناختي[5] نيز تاكيد كرده اند. اگر به مطالعات رهبري اوهايو (در دهه 1940) توجه كنيم مي توان ملاحظه كرد كه در نتيجه اين مطالعات توجه به افراد (در مقابل توجه به وظيفه) به عنوان يكي از عوامل اصلي رهبري اثربخش معرفي شد كه با الهام از اين مطالعات بعدها رهبران اثربخش به عنوان كساني معرفي شدند كه بتوانند اعتماد و احترام متقابل با زيردستان خود داشته و با آنها روابط دوستانه برقرار كنند. با توجه به نتايج اين مطالعات مي توان ديد كه جنبه هاي غيرشناختي رفتار انسان به عنوان عاملي مهم در موفقيت رهبران به شمار مي آيد. (چرميس- 2002)
در سال 1940 ديويد وچلر[6] در كنار توجه به عوامل عقلاني[7] به عوامل غيرعقلاني از قبيل عوامل اجتماعي، فردي و احساسي نيز توجه نشان داد و در سال 1943 وي اظهار داشت كه توانايي هاي غيرعقلاني از عوامل ضروري موفقيت در زندگي مي باشند. وي در سال 1958 هوش را به صورت ظرفيت كلي فرد براي عمل هدفدار، فكر منطقي و برقراري ارتباط مؤثر با محيط تعريف كرد. ولي او تنها كسي نبود كه به اهميت جنبه هاي غيرشناختي هوش در موفقيت و سازگاري انسانها با محيط پي ببرد. (چرميس- 2002)
رابرت ثرندايك[8] در سال 1920 مفهوم هوش اجتماعي را مطرح كرد و آنرا به عنوان توانايي درك ديگران و توانايي براي برقراري ارتباط با آنها تعريف كرد. ولي متاسفانه كارهاي وي تا سال 1983 فراموش شده و يا ناديده گرفته شدند. (پون- 2002)
تا اينكه در سال 1983 گاردنر[9] از نظريات او استفاده كرد و به انتشار مطالبي درباره هوش چندجانبه[10] پرداخت. وي بيان داشت كه هوش درون فردي[11] و هوش بين فردي[12] نيز به اندازه بهره هوشي افراد (IQ) كه با تستهاي خاصي اندازه گرفته مي شود، اهميت دارند. (چرميس- 2002)
اصلاح هوش عاطفي همانند چتري است كه مجموعه اي از مهارتها و خصايص فرد را در زير خود جمع كرده است و بعضي دانشمندان اين مهارتها را در دو گروه عمده مهارتهاي بين فردي و مهارتهاي درون فردي تقسيم بندي مي كنند. اين مهارتها به گونه اي هستند كه با حوزه هاي سنتي مهارت و تخصص از قبيل دانش مشخص، هوش عمومي و مهارتهاي فني و حرفه اي ارتباط چنداني ندارند و از آنها جدا مي باشند. اغلب دانشمندان هوش عاطفي عقيده دارند كه به منظور تعادل در رفتار، برخورداري از عملكرد بهتر در جامعه و يا در يك سازمان يا حتي در درون خانواده و زندگي زناشويي بايد انسانها داراي بهره هوشي (IQ) و بهره عاطفي (EQ) بوده و استفاده مناسبي از هر دو اينها ببرند. هوش عاطفي شامل آگاهي داشتن نسبت به عواطف و چگونگي تعامل اين عواطف با IQ مي باشد يعني فردي كه مي خواهد در زندگي خود موفق باشد و جزء بهترين افراد باشد بايد از عواطف و احساسات خود و ديگران آگاه بوده و از عواطف استفاده منطقي ببرد. (كرستيد – 1999)
در سال 1985 يك دانشجوي مقطع دكتري در رشته هنر در يكي از دانشگاههاي آمريكا پايان نامه اي را به اتمام رساند كه در عنوان آن از واژه هوش عاطفي استفاده شده بود. اين چنين به نظر مي رسيد كه اين اولين استفاده علمي و آكادميك از واژه هوش عاطفي باشد. (هين، 2004). در سال 1990 سالوي و ميير[13] با آگاهي از كارهاي انجام شده در زمينه جنبه هاي غيرشناختي هوش داشتند، اصطلاح هوش عاطفي را به كار بردند. (چرميس- 2002) اين دو دانشمند بيان داشتند كه هوش عاطفي اين امكان را براي ما فراهم مي كنند كه به صورت خلاقانه تري بيانديشيم و از عواطف و احساسات خود در حل مسائل و مشكلات استفاده كنيم. اين دو دانشمند تحقيقات خود را در زمينه اندازه گيري و سنجش هوش عاطفي ادامه دادند و در سال 1988 بيان داشتند كه هوش عاطفي تا حدي باهوش عمومي همپوشاني دارد و شخصي كه داراي هوش عاطفي باشد، بايد چهار مهارت زير را داشته باشد:
به جاي كساني كه براي اولين بار اصطلاح هوش عاطفي را به كار بردند،دانيل گلمن[18] كسي است كه بيشتر از همه نامش با عنوان هوش عاطفي گره خورده است. وي كه خبرنگار روزنامه نيويورك تايمز بود، رشته روانشناسي را در هاروارد به پايان رساند و مدتي نيز با ديويد مك كلي لند و ديگران كار كرد. گروه مك كلي لند[19] مي خواستند بدانند كه چرا تستهاي هوش نمي توانند مشخص كنند كه افراد در زندگي خود موفق مي شوند يا نه. گلمن در سال 1995 كتابي تحت عنوان هوش عاطفي منتشر كرد كه اين كتاب پرفروشترين كتاب سال شد و تلويزيون امريكا با مصاحبه هاي گسترده اي كه با وي در زمينه هوش عاطفي داشت موجب معروف شدن وي در سطح جهان گرديد. گلمن در كتاب خود اطلاعات جالبي در ارتباط با مغز، عواطف و رفتارهاي آدمي ارائه مي دهد. تعريف گلمن از هوش عاطفي بدين صورت است: «ظرفيت يا توانايي سازماندهي احساسات و عواطف خود و ديگران، براي برانگيختن خود و كنترل موثر احساسات خود و استفاده از آنها در روابط باديگران». به عقيده وي هوش عاطفي در محيط كار از سازه اي چند بعدي تشكيل شده كه شامل پنج جزء زير مي باشد:( كرستيد، 2000)
هوش عاطفي و بهره هوشي (IQ & EQ)
سالها بود كه IQبه عنوان مهمترين پيشبيني كننده موفقيت آتي افراد در زندگي مطرح بود و تصور براين بود كه افرادي كه داراي ميزان ضريب هوشي بالاتري باشند، نسبت به ديگران موفق تر خواهندبود. در نتيجه اين گونه تصورات حتي در مدارس نيز سعي براين بود كه آگاهي و دانش بچهها را تا حد ممكن افزايش دهند و به آموزش بهاي زيادي داده مي شد. اما تحقيقات اخير نشان مي دهند كه IQبه تنهايي نمي تواند بيان كننده علل موفقيت افراد در سر كار يا زندگي باشد. چرا كه ما مي توانيم افرادي را ببينيم كه داراي ضريب هوشي بالايي هستند و در تحصيل موفق بوده اند اما در زندگي به عنوان يك فرد موفق مطرح نمي باشند. (پون، 2002)
در ارتباط با اين كه IQ به تنهايي نمي تواند پيش بيني كننده عملكرد شغلي افراد باشد، در سال 1984 تحقيقات جيهانتر و آرهانتر[25] نشان داد كه در بهترين وضعيت IQ مسئول 25 درصد تغييرات مي باشد. درس ال 1996 نيز استرنبرگ[26] با بررسيهاي مختلفي كه در زمينه هوش انجام داد به اين نتيجه رسيد كه IQ مي تواند حداكثر 10 درصد و حداقل 4 درصد مسئول موفقيتهاي افراد باشد كه البته 10 درصد واقعي تر به نظر مي رسد. محققان زيادي نيز اظهار مي دارند كه هوش عاطفي يك جزء لازم براي رهبري اثربخش مي باشد. يك فرد بدون هوش عاطفي حتي اگر بهترين آموزشها را در جهان ديده باشد و داراي ذهني تحليلي و دقيق باشد و بهترين ايده ها را هم در سر داشته باشد،باز هم نمي تواند يك رهبر بزرگ باشد.
[1] – Emotional Intelligence
[2] – Cognition
[3] – Affect
[4] – Motivation
[5] – Nincgnitive
[6] – David Wechsler
[7] – Intelective
[8] – Robert Thorndike
[9] – Howard Gardner
[10] – Multiple Intelligence
[11] – Intrapersonal
[12] – Interpersonal
[13] – Salovy & Mayer
[14] – Indentifying Emotions
[15] – Using Emotions
[16] – Understanding Emotions
[17] – Regulating Emotions
[18] – Daniel Goleman
[19] – David Mc Clelland
[20] – Self – Awarness
[21] – Self- Regulation
[22] – Motivation
[23] – Empathy
[24] – Social Skills
[25] – J.E. Hunter & R.F.Hunter
[26] – Sternberg
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.