پایان نامه بررسی سبک فرمالیسم
مقدمه:
تصاوير ماگريت اشياء و عناصر را در عين معمولي بودن آنها نشان ميدهند. خيلي ساده ميتوانيم ادعا كنيم كه اين اشياء صرفاً واژه من نقاش هستند، در واقع اما، اين نامها كمتر از ترتيب قرار گرفتن اشياء و كمتر از استنباط فهم از آنها - گوياست. ماگريت خود روشهاي خويش را به اين ترتيب برشمرده است. «قرار دادن اشياء در جاهاي غيرعادي، آفريدن اشياء تازه، تغييرشكل اشياء آشنا، عوض كرده مادهي اشياء، به كار بردن كلمه و تصوير با هم …
اين روشها در هر حال، چيزي جز طريقههاي ترسيم يك تصوير نيستند جوانه زدن و ظهور آن را توضيح نميدهند. ماگريت در رابطه با اين موضوع تنها از ما الهام يكي ديگر از كليدهاي كليدي ماگريت صحبت كرده است.
او ميگويد:
«الهام واقعهاي است كه شباهت معلول آن است، انديشه زماني كه الهام شبيه ميشود» الهام كه منشأ پيدايش شباهت است. به اين ترتيب منشأ انديشه است. از طرف ديگر اگر انديشهاي ماگريت فرآيند توليد يك چيز مرئيتر، در حين شبيه شدن به آن را توضيح ميدهد نيست. پس چيست؟ تصوير محصول (عمل) انديشه است. نوئل (1362) صص 19-22
در نقاشي مگريت، انديشه - بيشتر از منظره- در معرض خطر است. انديشهاي كه ما معمولاً آن را به گفته شده و شنيده شده ارتباط ميدهيم. انديشهاي كه در اينجا، كمرويي شديدي براي عيان كردن خود دارد و ميخواهد همچنان خاموش بماند. هيچ چيزي مخفيتر از ديده شدني نيست، و شايد بتوان گفت كه هيچ ماسكي بهتر از آشكاري نيست و اما سكوت، چه كسي به آن گوش ميدهد؟ و تازه، چه سكوتي است كه در كار مگريت، به وسيلهي آدمهايي كه پشت به ما دارند، سر ندارند، و يا صورتشان را پوشاندهاند، بانگ زده ميشود؟ آدمهايي كه پشت به ما دارند تنها هستند، آنها هم با هم ان چيزي روبهرو هستند كه ما: توهم تصوير. اما آنها امكان در برگرداندن از آن را ندارند. و پرداختن، بيتوهم، به توهم مستمندان سكوت است و سكوت تنهايي را نشان ميدهد.
مگريت يك شيء را طوري قرنطينه ميكند كه خود خودش باشد و در عين حال كاملاً از خودش دور شده باشد. او شيء را به جهاني وار ميكند كه در آن اشياء براي خود چشم دارند. در چنين دنيايي كه نه فايده گرامي است و نه انسان گرامي اشياء دست از مبارزه كشيدهاند و چيزي بيان نميكنند كه بشود آن را به نقطه رجوعشان محدود كرد. همان، ص 8-10
هاگريت مينويسد:
انديشه با تبديل شدن به آنچه از جهان بيرون كسب ميكند و با احياء مجدد آن، به راز و رمز شبيه ميشود. همان، ص 29
جهان ميتواند كتاب گشودهي انديشه با شد، اما عادت، چشم ما را طوري ميبندد كه گويي رد اين جهان نيستيم، آن كه ميانديشد نگاه را بيدار ميكند. اما اگر اين كار را نكند مجبور است كتاب جهان را از نو بنويسد.
انديشه خود را درگير نو شدن نميكند. انديش نو هست از سر ضرورت.
فوكو دربارهي مگريت مينويسد:
بسياري از نقاشيهاي مگريت به يكي انگاشتن عرفاني و افلاتوني واژهها به سختي ميتازند. همانطور كه واژهها در زبانشناسي سرسوري به چيزها اشاره نميكنند، در سوررئاليسم مگريت نيز تصاوير پرداختهي نقاش به راستي با چيزي كه حضور حاكمش به آن سويهي الگو يا سرچشمهاي را اعطا كند، هم گون نيستند. فوكو، (1377) ص 18
شناخت لحظهاي است كه شما را در جريان روزمره جدا ميكند شما را در متن زندگي در پرانتز قرار ميدهد.
دالي هدف اصلي خود را بياعتبار كردن كامل دنياي واقعياتي دانست. كه در ظاهر با هدفي كه بروتون تعيين كرده بود كمي تفاوت داشت. پرتون از «واقعيت برتر دريا» سخن گفته بود، دالي درصدد برآمد ادعاي او را با خاكي كه دن زيرپاي «واقعيت» مستند كند. در دنياي دالي ساعتها شل ميشدند و خاصيت كاركردي خود را از دست ميدهند و شكل انساني هر لحظه احتمال ميرود كه خرد شود. ولي با وجود اين فروپاشي شكل (فرم)، تكنيك به نحو نگرانكنندهاي به واقعيتگرايي عكاسي وفادار ميماند. مفروضات عقلي بيننده عليه خود او به كار ميافتند. چون اگر دنياي دالي واقعيت دارد، چنان كه بافت ظاهريش نشان ميدهد، پس تعريف ما از واقعيت است كه بايد از بن تغيير كند. اما اگر واقعيت ندارد، ما بايد به آن حسهايي كه ميگويند واقعيت ارد و آن روند استدلال استنتاجي كه ظاهراً فقط تناقض به بار ميآورد بياعتماد شويم.
دالي ميگفت:
«همه آرزوي من در قلمرو تصوير اين است كه خردستيزي را به طور مشخص با نهايت دقت امپرياليستي به تصوير بكشم، تا دنياي تخيل و دنياي نامعقول عيناً از همان انسجام، همان دوام، همان غلظت شناختي قانعكننده و انتقالپذير بهرهمند شوند كه دنياي خارجي واقعيتهاي نمودي برخوردار است.»
عقل و منطق هاج و واج ميمانند، چون ظاهراً فقط تخيل است كه ميتواند از راز هستي سردربياورد. ولي پيداست كه اين هنر براندازنده از تصوير خودانگيختهاي كه به فرآيند خودكار نسبت داده ميشود فاصله دارد. در واقع نمودار انتقال از درخشش خودكامانة زبان و خط آزاد شده به بيمنطقيهاي عجيب و غريب روياست. بيگنرچي، ص 86-87
مناسبت زبان با نقاشي
فوكو مينويسد:
مناسبت زبان با نقاشي مناسبتي بيكران است. مسئله اين نيست كه واژهها ناقص يا در رويارويي با جهان مرئي به نحوي چارهناپذير ناتواناند. هيچيك را نميتوان به ديگر فروكاست: بازگفتن آنچه ميبينيم، بيهوده است با آنچه ميبينيم هرگز در گفتههايمان سكني ندارد. و بيهوده است كه ميكوشيم تا از راه تصاوير و استعارهها و تشبيهها، آنچه ميگوئيم را نشان دهيم، مكاني كه گفتهها در آن به شكوه ميرسند نه در چشمهايمان، كه در عناصر متوالي نحو جا دارد و نام خاص، در اين زمينه، ترفندي بيش نيست، به ما انگشتي ميدهد براي اشاره كردن، يا به عبارتي، براي گذري پنهاني از فضايي كه در آن حرف ميزنيم به فضايي كه در آن نگاه ميكنيم، به بيان ديگر، براي تا زدن يكي به سطح ديگري، انگار كه هم ارز يكديگر باشند. Foucault, (1970) p-a
اين گفتهي فوكو ضرورت وجود توامان تصوير و كلمه را يادآور ميشود اين كه هيچ كدام به ديگري فروكاسته نميشدند، از اينرو تئاتر شاعرانه بهترين مكان براي عقبي است هم زبان هم نقاشي.
ورود به دنياي شهود و اشراق و كندن از روزمرگي
بوتون مينويسد:
«براي كسي كه از بيرون نگاه ميكند سوررئاليسم هيولايي شگرفت و نامعقول است. اما براي كسي كه توانسته باشد وارد آن شود، خارقالعادهترين كشف و شهود انساني است. اولي گمان ميكند كه انحصار عقل را در اختيار دارد، اما دومي از ورود در دنياهاي نامكشوف «فراواقعيت»، يعني نه در «غيرواقعي» بلكه در قلب واقعيت سرمست ميشود … سوررئاليسم نوعي نيروي عظيم گسستن است. ورود به آن نه از طريق تجارب، بلكه به دنبال دگرگوني ناگهاني روحي كه همة شيوههاي احساس كردن و انديشيدن را زير و رو كند امكان مييابد. … سوررئاليسم عصيان است. اين عصيان حاصل هوس روشنفكرانه نيست بلكه برخوردي است تراژيك بين قدرتهاي روح و شرايط زندگي.
برتون ساير سوررئاليستها احزاب شاعراني پرومستري چون بودلر، ملادله، رمبو، ژاري و … بودند. اينان همه عصيانكنندگان بر شرايط روزمرهي زندگي بودند و اميه داشتند كه چهرهي زندگي را با جادوي شعر تغيير دهند. و معتقد بودند انساني كه از زندگي روزمرهي خود راضي است نميتواند خودآگاهي داشته باشد. تنها رنج است كه آگاهي ميدهد و تنها نوميدي است كه در اعماق غرقاب درون انسان را وادار ميكند كه خود را بالا بكشد و به مناطق عالي شهود و اشراق نايل آيد … آنها راه رستگاري را در آن لحظههاي حياتي پيدا كردهاند كه انسان به مرحلهاي بالاتر از خويشتن و از زندگي عادي، صعود ميكند، يعني آن لحظه اهل خسه داشته است. بدين سان بود كه بوتون به دنبال جرقهها و درخششهاي شاعرانه رفت. زيرا فقط همين جرقهها بودند كه با تمام قدرت بر فراز دنياي ويران شده دادائيسم ميدرخشيدند. او به جاي اينكه رمانها و فلسفهها ابداع كند و يا زيباييشناسي خاصي براي شعر بيافريند، به دنبال جستجو در روياها و يا حرفه هاي مرموزي درآمد كه در حالت بيداري، بودن هيچگونه انديشة نظام يافته از مغز آدم ميگذرد. برتون از سال 1919 تحت تأثير حرفهايي بود كه گاهي انسان از درون خويشت نميشنود. بيآنكه ارادهاي در كار باشد كشف بزرگ او شنيدن روياها در حالت بيداري بود تا آن جلسههاي شبانه را در روز روشن بتواند تكرار كند.
سوررئاليستها گوش به زنگ اسرار جهانند و ميكوشند پيوندهايي را كه انسان را به جهان مربوط ميكند توصيف كنند و امواجي را كه نوسانهاي ظريفشان را فقط بر شاعر مكشوف ميشود تحت چنين شرايطي شاعر به مفهوم رمسبوئي كلمه نهان بين خواهد بود.
براي آنها هيچ تفاوتي بين عناصر انديشه و جهان وجود ندارد. در واقع نوعي روزگشايي ذهني دنياي خارج است و براي رسيدن به آن ميبايستي كه روح، قدرتهايي را كه از دست داده است، به دست آورد.
آن قدرتهاي اوليه كه اساطير باستان به گذشتههاي بهشتي نسبت داده بودند. در نظر سوررئاليستها، در زير وزنه سركوبهاي اخلاقي و اجتماعي و فكري و دلشاد مدعي علمي بودن، كه برعكس به علم واقعي (يعني جستجوي حقيقت) خيانت كردهاند، مخفي هستند.
از نظر آنها اهميت كار فرويد در اين است كه توانسته اس ارزش رويا را نشان دهد. ايثار (صورت خيال) از طريق نگارش خودكار از اعماق ضمير پنهان بيرون ميآيد. با بازگشت به سرچشمهها، با نظام دادن به اشتياقهاي انساني است كه شهر كمال خواهد يافت. به قول برتون اشتياق يگانه عمل اعتقادي سوررئاليسم است.
سوررئاليسم و افلاب
عصيانگري سورئاليسها ضد جامعه بورژوايي و ارزشهاي آن است كه موجب گرايش آنها به چپ ميشود البته نه صرفاً اهداف سياسي چپ، آنها از انقلاب تصوري ديگر دارند، در اعلاميهاي در سال 1925 مينويسد: ما فقط براي آن كلمه سوررئاليسم را به كلمه انقلاب چسبيدهايم كه خصوصيت بيغرضانه و بيطرفانه و حتي كاملاً نوميدانه اين انقلاب را نشان دهيم، و اين جنبه كاملاً نوميدانه انقلاب را نشان دهيم، و جنبه كاملاً نوميدانه انقلاب در وجود تروتسكي متبلور است كه برتون پس از تبعيد او به مكزيك به ملاقاتش ميرود تروتسكي بخش غيرتودهاي و روشن كه انقلاب سوسياليستي بود.
سوررئاليستها داعيه انقلابي بودن ندارند جهت سياسي انتخاب نميكنند و بحث تعهد در هنر همواره آزارشان ميدهد.
نابودي شرايط بورژوازي زندگي موردنظر آنهاست نه آزادي ذوق و انديشه.
تخيل و كشف (تخايل و كشف و ابداع)
يكي از تقابلهاي اساسي فرماليسم و سوررئاليسم در مفاهيم كشف و ابداع است. از نظر فرماليستها شاعر شعر را ميسازد در حالي كه سوررئاليسم «شاعر ابداع نميكند، بلكه كشف ميكند، نميسازد، بلكه الهام ميگيرد».
اما براي رسيدن به سوررئاليسم حقيقي بايد به وجوه تازهاي از الهام متوسل دربيايند اول برتون اسرار هنر جادويي را آشكار ميكند مخصوصاً با استفاده از «رويا» و «نگارش خو دكار به بهرهبرداري از صور خيال سوررئاليستي ميپردازد و آن را بالاترين درجه استقلال فكر» معرفي ميكند. و از رئاليسم كه واقعيت را حقير ميكند و از زمان براي رودهدرازيهاي غيرلازم و دروغپردازيهايش و از تخيل روانشناختي براي بيهودگياش و بالاخره از منطق كه لياقت توصيف انساني ندارد، انتقاد ميكند. و در مقابل تخيل را گرامي ميدارد كه آنچه را نيست، همت ميكند.
ابداع در اين امر غيرواقعي صورت ميگيرد. بعد، شناخت ما به نوبة خود «امر غيرواقعي» را هم انكار ميكند و از آن ميگر يزد و اين انكار دوگانه به جاي اينكه به پذيرش مجدد «امر واقعي» منجر ميشود. آن را عقب ميزند و با «امر غيرواقعي» درهم ميآميزد. يعني از اين دو تصوير فراتر ميرود. به حد واسطي دست مييابد كه آنها را با هم آشتي ميدهد و خود شامل آنها ميشود و آن فراواقعي، (سوررئال) است كه يكي از تعريفهاي شعر است.» سيدحسيني، 1381، ص 817-818.
نخست بايد واقعيت را ويران ساخت تا واقعيت تازهاي از آن پديد آيد كه اولي فقط پوسته سطحي آن بود.
كشف (latrauvaille) جاذبه چشمگير دارد، زيرا قادر است تمنياتي را بر ما آشكار سازد كه از آنها غافل بودهايم ديگر چنين مينمود كه اتفاق در اشياء مكشوف تجسم مييابد.
در يكي از پانوشتهاي «عشق ديوا نهوش»، برتون يادآوري ميكند كه «كشف» كاركردي مشابه رؤيا دارد. از اين حيث كه فرد را از ترديدهاي عاطفي فلجكننده ميرهاند، تسلي ميبخشد و ياريش ميدهد تا دريابد بر مانعي كه آن را عبورناپذير ميپنداشت فائق آمده است.
تأثير «كشف» همسان تأثير ما عقد است: برق ساطع ميشود و نتيجهاش تنويري است غيرقابل انتظار «كشف» بازنگري موضعي را موجب ميگردد كه از ديدگ اه براي برتون حائز اهميتي اساسي بوده است يعني از هنگامي كه نوشتهاش «مقدمه بر مباحثه در باب ناچيزي واقعيت»، گواهي شد بر اين باور كه اعتبار واقعيت عيني از صفر تا بينهايت متغير است، واقعيت را به طرزي عميقاً الهامبخش روشنايي ميدهد تا جايي كه «كشف» با نيازهاي دروني فرد مرتبط است، نقشي مشابه عشق دارد چرا كه عشق بر واقعيت به ميزاني نور ميافشاند كه تعيينكننده تأثيرپذيري ذهن در قبال جهان بييرون باشد قبل از هرچند عشق صورت متعالي تمناست. ميتوز، 1382، صص 26-27.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.