پایان نامه نقد و بررسي رمان سووشون
مقدمه:
نخستين تصوري كه از شنيدن تركيب جامعهشناسي ادبيات در ذهن نقش ميبندد، احتمالاً بررسي تأثير مستقيم رخدادهاي اجتماعي مشخصي بر ادبيات يك دوره و به ويژه نمودهاي معين آن در آثاري خاص است.
اما حتي پيش از آنكه به سراغ آنچه ناقدان كهنه و نو در اين باره گفتهاند، برويم با تأمل در مجموعهی نسبتهاي محتمل ميان ادبيات و جامعه ميتوانيم آرام آرام دريابيم كه اين ماجرا بسيار پيچيدهتر از آن چيزي است كه در آغاز ميپنداشتيم، ببينيم پيوندها و تأثير و تأثرات متقابل ميان دو مفهوم گستردهی جامعه و ادبيات چه ابهاماتي در ذهن ما برميانگيزند:
1ـ آيا ميتوان از عكس اين نسبت يعني تأثير ادبيات بر جامعه نيز سخن گفت؟
2ـ آيا ميتوان اين رابطه را تأثير و تأثري دوجانبه و ديالكتيكي دانست؟
3ـ آيا جامعه مستقيماً بر متن ادبي تأثير ميگذارد يا به واسطهی تأثير بر نويسنده؟
4ـ آيا حوادث جامعه مستقيماً براثر ادبي تأثير مينهند يا آنكه حوادث اجتماعي با تحولي كه در فضاي فرهنگي و ادبي ايجاد ميكنند، اثر را تحت تأثير قرار ميدهند؟
5ـ آيا نويسنده حتماً بايد تحت تأثير فضاي اجتماعي قرار گيرد يا آنكه در مواردي بايد در برابر اين تأثير ايستادگي كند و حتي آن را خنثي و يا ديگرگون سازد؟
6ـ تأثير جامعه بر ادبيات در قلمرو خود آگاه نويسنده جاي دارد يا ناخودآگاه؟
7ـ تأثير جامعه بر ادبيات به جنبهی هنري ـ ادبي متن باز ميگردد يا اثر از طريق تأثير بر فضاي فكري دوران و ذهنيت نويسنده از جامعه رنگ ميپذيرد؟
8ـ آيا تأثيرپذيري از جامعه صرفاً در آثار رئال تحققپذير است؟
9ـ آيا تأثيرپذيري از جامعه محدود به انواع و قالبهاي خاصي است؟ آيا اثرپذيري شعر و داستان با اثر تغزلي و تعليمي به يك نسبت است؟
10ـ آيا ميتوان از اثرپذيري اجتماعي نظريههاي ادبي سخن گفت؟
11ـ آيا منظور از جامعه در اين تعابير صرفاً جنبههاي سياسي را دربر ميگيرد؟ آيا تأثير جامعه به معناي تأثير حكومت و ايدئولوژي خاصي است؟
12ـ آيا ممكن است تأثيرات اجتماعي در مورد دو نويسنده، يا دو متن متفاوت و يا حتي متضاد باشد؟ آيا ممكن است اثري به گونهای منفي و واكنشي تحت تأثير جامعه قرار گيرد؟
13ـ واقعيتهاي اجتماعي براثر تأثير مينهند يا آرمانهايي كه هنوز تحقق نيافتهاند؟
14ـ آيا نشانههاي اثرپذيري اجتماعي اثر ادبي به طور پراكنده در متن منتشر است يا آنكه ساخت كلي متن از جامعه اثر ميپذيرد؟
15ـ آيا اثر تحت تأثير و نمايشگر بخش و طبقهی خاصي از جامعه است يا ميكوشد تصويري از همهی جوانب اجتماع به دست دهد؟
16ـ آيا اثر با مقطع معيني از جامعه نسبت دارد يا با گسترهاي تاريخي از اجتماع در ارتباط است؟
17ـ آيا روابط اثر و جامعه به گونهاي آشكار مطرح شده است يا به صورتي پنهان و نامستقيم؟
18ـ آيا اثر همواره صرفاً به روايت بيكم و كاست فضاي جامعه دست ميزند يا در آن تصرف و اغراق ميكند و احياناً با ديدگاهي ناقدانه به آن مينگرد؟
19ـ آيا آثار نويسندگاني كه ظاهراً به جامعه توجهي نشان نميدهند، بركنار از هرگونه تأثير اجتماعي است؟
20ـ آيا نگاه اجتماعي به ادبيات الزاماً به معناي داوري ارزشي و نگاه تعهدآميز است؟
بيترديد با تأمل بيشتر ميتوان بر اين پرسشها افزود و يا بسياري از آنها را به شكلي دقيقتر و فنيتر مطرح كرد.
مسألهی پيوند جامعه و ادبيات بسيار پيچيده و داراي جوانبي گوناگون است و همواره در مباحث نقد ادبي حضور داشته است. در حقيقت گرايشهاي گوناگون جامعهشناسي ادبيات يا مكاتب ديگري كه به نحوي با اين قلمرو ارتباط يافتهاند، هركدام به بخشهايي از اين زمينهی پهناور توجه كردهاند و در پي پاسخ تنها تعدادي از پرسشهاي بيست گانهی پيش گفته، برآمدهاند.
چشمانداز تاريخي جامعهشناسي ادبيات
گزارش تمام تأملات پيرامون مسائلي كه به گونهاي به نسبت جامعه و ادبيات پيوند دارد، به صورتي دقيق، سزاوار و منسجم و در عين حال موجز بسيار دشوار است. تقريباً همهی شاخههاي خرد و كلان نقد ادبي، بعدي جامعهشناسي نيز دارند. جامعهشناسي ادبيات برخلاف بسياري مكاتب ديگر در يك مقطع معين تاريخي و يك محدودهی مشخص جغرافيايي و فرهنگي، داراي سير تكوين، اوج و افول آشكاري نيست و پيوسته در حال اُفت و خيز و بازگشت به جريانهاي پيشين بوده است. از اينها گذشته مناسبات جامعه و ادبيات چندان عام و گسترده است كه ميتوان ادعا كرد هيچ دورهی تاريخياي خالي از ذهنيتی هر چند مبهم و كلي و نظريهاي هرچند خام و نارسا در اين باره نبوده است.
به هر روي مي كوشيم در اين مجال اندك پس از اشارهاي گذرا به ريشههاي تاريخي جامعهشناسي ادبيات در مفهوم فني امروزي آن، جريانهاي عمده، چهرههاي ممتاز و مفاهيم كليدي اين قلمرو پهناور را معرفي كنيم و با اشاراتي كوتاه به واپسين جريانها كه در زماني نزديك به ما متولد شدهاند، به مسير تحولات در پيش رونگاهي بيندازيم.
هنر و جامعه: همزادان ديروز
ارتباط هنر و جامعه از اساسيترين مسائلي است كه توجه تاريخنگاران هنر و زيباييشناسي را به خود جلب كرده است.
بيگمان يكي از نامدارترين و گستردهترين پژوهشها در اين زمينه، كتاب تاريخ اجتماعي هنر نگاشتهی آرنولد هاوزر است، كه تاريخ هنر را از منظري كاملاً اجتماعي بررسي كرده است و پيوند تحولات هنري و ايجاد سبكهاي جديد و از ميان رفتن سبكهاي پيشين را با تحولات مختلف اجتماعي آشكار ساخته است و تولد يا زوال جريانات را با وقوع حوادث معين اجتماعي گره ميزند.1
ارنست فيشر در ريشهيابي ارتباط هنر و جامعه به اصل «تصورناپذيري ابزار بدون انسان و انسان بدون ابزار» توجه ميدهد. فيشر ميپندارد انسان از آغاز همان گونه كه ابزار و سلاح ميساخت و در جست و جوي خوراك و پناهگاه بر ميآمد، به كارهاي هنري نيز دست مييازيد، نقاشي و پيكرتراشي ميكرد و به هنگام كارهاي دستهجمعي، ترانه ميخواند.2
دكتر آريانپور ـ از پيشگامان جامعهشناسي و جامعهشناسي هنر در ميهمن ما ـ نيز پس از بررسي ديدگاههای گوناگون دربارهی منشأ هنر، نگرشها يي را كه به شيوهاي هنر را با فرديت هنرمند پيوند ميدهد، به يك سو مينهد و به اين نتيجه ميرسد كه اجتماع، مهمترين منشأ پرورش شكوفايي هنر ابتدايي است.3
در زندگي ابتدايي، جمع انساني اهميت بسيار داشت. زندگي معناي خويش را از جمع و روابط انساني به دست ميآورد ـ ذهنيتي كه تا امروز همچنان تداوم يافته است. اشكال گوناگون هنري زبان، آوازهاي موزون و مراسم جادويي ـ كوششي جمعي بود كه همهی انسانها در آن مساهمت داشتند. هنر وسيلهاي براي تسخير طبيعت و حيوانات توسط جامعهی انساني به شمار ميرفت. هنر فردي اساساً مفهومي متأخر و حتي امروزين است. پيشرفت زندگي اجتماعي انسانها، يك جانشيني و رويآوري آدمي به كشاورزي مفهوم هنر را ديگرگون ساختند.4
تقسيم كار و تخصص كه پيامدهاي مستقيم و ضروري شكلگيري تمدن بود، رفته رفته هنر را پديدهاي ويژه و هنرمندان را گروههاي ممتاز ساخت. در اين جامعهی تازه شكل گرفته ديگر نه هنرمند، هنر خويش را به منزلـهی ابزار مينگريست و از آن تنها براي بهرهبرداري از طبيعت سود ميجست و نه هنر و جامعه ميتوانستند يگانگي آغازين خود را پاس دارند. پنداري «من» هنرمند و بسياري مسائل غيراجتماعي ديگر اين دو را از هم جدا ميكرد.
با آنكه از آن سالهاي ديرينه و جادويي هم نهادي و هماني هنر و جامعه دور افتادهايم اما آثار پديده آمده، هنوز هم اين ارتباط دوسويه را مي نمايانند.
پيشينهی گره خوردگي مطالعات ادبي با مسائل اجتماعي
به سهولت و قطعيت نميتوان نقطهی آغاز معيني براي آميزش مطالعات ادبي با مسائل اجتماعي سراغ كرد. در اين زمينه اجماعي ميان پژوهندگان وجود ندارد و شايد بهتر باشد اندكي دورتر رويم و زمينههاي اجتماعي پديداري اين رويكرد را تا اندازهاي شناسايي كنيم ـ رويكردي اجتماعي به رويكرد جامعه شناختي ادبيات!
از حدود سال 1830م رمانتيسم در بيشتر كشورهاي اروپايي جاي خود را به واقعگرايي داد. از نويسندگاني كه چندان واقعگرا نبودند، چون ديكنز، گوگول و بالزاك به گروهي واقعگراتر رسيديم؛ مانند جرج اليوت، تولستوي و فلوبر. جنبشن رماننويسان واقعگرا را ميتوان واكنشي در مقابل كلگرايي رمانتيكها دانست. واقعگرايي رمان سدهی نوزدهم ريشه در شيفتگي به «چنين استي» زندگي بود و برخلاف رمانتيسم توجه خود را نه به آينده و نه به گذشته، بلكه به زمان حال معطوف ميكرد. رمان در ميانهی سدهی نوزدهم «منظري گسترده بر بخشهاي متعدد جامعه و شمار بزرگي از گونههاي شخصيت ميگشايد و البته اين گونههاي شخصيت برحسب كنشها و رابطه هاي اجتماعياشان به تصوير كشيده ميشوند. انتقال محوري ميان رومانتيكها و نسل نخستين واقعگرايان، بيش از هر چيز انتقال از تخيل است به ديدي اجتماعي و همين انتقال در نظريه ادبي خود را نشان داد.5»
روان بنيادي و جامعه بنيادي از ديگر جريان هاي فكري بودند كه تناقضاتشان در تولد نقد جامعهشناسي تأثير قطعي داشت، مباحثات و مجادلـههاي فراواني در اين زمينه به طور همزمان در فرانسه (سورل، لانسون، گراسري، پوسينه، اَرِآ، موفيه، گاستينه و لالو)، آلمان (بوركهارت و هوسن اشتاين و شمارلو) و انگلستان (ايرجوهيرن) به وجود آمد. مناقشاتي كه سرانجام باعث توجه بيشتر منتقدان ادبي به مسألهی اجتماع شد اما ناقدان همچنان روانشناسي فردي را در آفرينش هنر مؤثرتر ميدانستند. از اين رو م.لالو در كتاب طرح يك زيباييشناسي موسيقي علمي براي توصيف هنر سه جنبه را برميشمارد: «جنبهی فيزيولوژيك، جنبهی رواني و جنبهی جامعهشناسانه.» و نيز از همين روست كه اي هيرن برآن است كه «انگيزهها يا محركهاي دروني Impulsions هنر، محركهاي فردي هستند و ماهيت آنها احساسي است و در نتيجه فقط از وضع رواني فرد ريشه ميگيرند ولي نميتوانند منشأ هنري به خود بگيرند. مگر وقتي كه هنرمند از تصويرهاي ذهني و وسيلههاي بيانياي استفاده كند كه محيط اجتماعي براي او فراهم ميآورد.6 آنچه در زندگي هنري و سير و تكامل آن توجه ناقدان را هميشه به خود جلب كرده است، تحولاتي است كه در آن روي ميدهد. دستهاي آن را نشانهاي از يك انحطاط كلي ميدانستند و آن را با «زوال آرمان هاي سياسي و اجتماعي خود» نزديك ميديدند. از همين رو منتقد و مورخ فرانسوي فردينان برونيتر در تبيين و توجيه جهشها و انقلابات بزرگ در تحول ادبيات بسيار كوشيد. برونيتر هنر را به نوعهاي زنده تقسيم كرد و كوشيد تا اصول «گزينش انواع» داروين را در مقياسي وسيع، در قلمرو هنر و ادبيات به كار گيرد.7
هرچند نظريهی برونيتر ناكام ماند، راه را براي طبيعتگرايان گشود. ناقداني برسركار آمدند كه براي عامل طبيعي نقش بسياري قائل بودند و ميكوشيدند تا هنر را با توجه به محيط طبيعي آن بررسي و تبيين كنند. اينان ميپنداشتند كه هنر عبارت است از تركيب، تلفيق و بازپردازي Transposition عوامل طبيعي، از همين رو «اليفور» هنر نقاشي را كه از ديد او نسبت به ساير هنرها همبستگي بيشتري با طبيعت دارد، ميستايد.8
ناقدان بعدي عوامل محيطي را به دو گروه عوامل طبيعي و عوامل اجتماعي تقسيم كردند. اكثر آنها همچون سوروكين و بهكر و بارنس تاكيد ميكردند كه عوامل اجتماعي در مقايسه با عوامل طبيعي تأثير افزونتري برهنر و ادبيات دارند و رها كردن زمينهی اجتماعي فرآيند هنري را خطايي سخت نابخشودني خواندند.
برخي مورخان نقد ادبي مانند ادموند ويلسن، سابقهی نقد ادبي برمبناي جامعهشناسي را به پژوهشي دربارهی حماسهی هومر اثر «ويكو» در قرن هجدهم ميرسانند. ويكو در اين پژوهش به شرايط اجتماعي دوران زندگي شاعر يوناني توجه ميكند. اما نقطه آغاز اين مكتب به صورت يك جريان گسترده و ممتد را در سدهی نوزدهم بايد جست و جو كرد. در آثار منتقداني چونان مادام دواستان (1817-1766) و هيپوليت تن (1893-1828) و فيلسوفاني مانند هگل و ماركس كه اصولي را پيريزي كردند كه بسط و پرورشهاي بعدي، آگاهانه يا ناآگاهانه با آنها پيوند مييابد.9
هرچند نميتوانيم تن را بنيانگذار يكه و تنهاي نقد جامعهشناسي و پدر جامعهشناسي ادبيات معرفي كنيم، اما بيگمان او يكي از طلايهداران اين مكتب به شمار ميآيد. تن در مواجهه با منتقداني كه طبيعت را يگانه عنصر تأثيرگذار در ادبيات ميدانستند، زيستشناسي، جغرافيا و تاريخ را در كنار يكديگر جاي داد و عوامل مؤثر در ظهور آثار ادبي را نژاد، محيط و زمان معرفي كرد.10
محيط از نظر تن يك ذهنيت اجتماعي يك دست و اثيري است كه از پيچيدگي ساختارهاي قدرت تاريخي فاصلهی بسيار دارد. تأثير محيط اجتماعي جزئي است از زمان ـ برداشتهاي فراگير عصر ـ يا جزئي از محيط ـ شرايط خاصي كه بر توليد ادبي تأثير ميگذارد.
«محيط يعني حال و هواي كلي اجتماعي و فكري كه گونهي اثر ادبي را تعيين ميكند. محيط گونههايي را مجاز ميداند كه با آن همسان و همخوان باشند و گونههاي ديگر را با موانعي كه ايجاد ميكند و حملاتي كه در هرگام از تكاملشان تجديد ميكند، نابود ميسازد.»11
در نظر تن «عظمت اجتماعي يا تاريخي با عظمت هنري يكسان دانسته ميشود. هنرمند بيان كنندهي حقيقت و ضرورتاً بيان كنندهی حقايق اجتماعي و تاريخي است. آثار هنري از اين جهت كه يادگار دوراني هستند، سند به حساب ميآيند و فرض براين است كه بين نابغه و عصر خودش هماهنگي وجود دارد.»12
دنياي درون هنرمند و شخصيت فردي نويسنده يكسره به سويي نهاده ميشود. تن تحت تأثير فلسفهي اسپينوزا و تجربهگرايان انگليسي بود. از اسپينوزا بي چون و چراترين جبرگرايي را آموخت و تجربهگرايان نيز به او آموختند كه نظريات و عقايد ما چيزي نيستند «جز استحالههاي تأثيراتي كه از طريق حواس به ما منتقل ميشوند»13
بيشك تن در عقيدهي خود راه اغراق و مبالغه پيموده است. نميتوان تمام جلوههاي ذوق و هنر را مطلقاً محصول علل خارجي دانست و تأثير ذوق و ابتكار انساني را به كلي ناديده گرفت. در ميان منتقدان كساني بودند كه تنها يكي از سه اصل مورد نظر تن را عامل عمدهی آفرينش ادبي ميدانستند.14
گوايو كار تن را به نحوي تكميل ميكند و دومين جنبهي زيباييشناسي جامعه شناختي را مينماياند. او به تأثير ادبيات برمحيط اجتماعي تكيه ميكند. تن ميپنداشت كه جامعه نابغه و نويسنده را برميانگيزد و در عين حال او را مقيد ميكند. در نظر گوايو، نابغه به نوبهي خود جامعهاي جديد خلق ميكند. آميزهی آراي اين دو را ميتوان اين گونه بيان كرد: با آن که «نابغه از اين يا آن محيط اجتماعي برميخيزد، خود آفرينندهی يك محيط اجتماعي جديد يا دگرگون كنندهی محيط اجتماعي قديم است.»15
شايد بتوان جامعهشناسي در معناي امروز را شكل تكامل يافتهي نظريههاي تن و گوايودانست. يكي ديگر از سرچشمههاي نقد اجتماعي در آراء برخي انديشگران سدهی نوزدهم روسيه يافتني است كه بر جامعهشناسي ادبيات به ويژه صبغهي ماركسيستي آن تأثير بسيار گذاشته است.
گفته ميشود كه آموزهي رئاليسم سوسياليستي از ماركس و انگلس است ولي حقيقت اين است كه نياكان اين آموزه منتقدان «دموكرات انقلابي» روسيه در سده ي نوزدهم يعني و يساريون گريگوريويچ بلينسكي (1848-1811) و پيروانش بودند. اينان به چشم نقد و تحليل به ادبيات مينگريستند و هنرمند را روشنگر اجتماعي ميدانستند و ميپنداشتند «ادبيات ميبايست از تكنيكهاي هنري پيچيده پرهيز كند و به صورت ابزار تكامل اجتماعي درآيد. هنر بازتاب واقعيت اجتماعي است و ميبايست ويژگيهاي نمونه نماي واقعيت اجتماعي را تصوير كند.»16
البته بلينسكي واقعگرايي را تا آنجا لازم ميداند كه ادبيات را با زندگي پيوند دهد و سير اين پيوند به شكلي منطقي و كارآمد براي دستيابي به يك تأثير اجتماعي به كار برده شود.17 بسياري او را پدر نقد ادبي اجتماعي، نه تنها در روسيه بلكه شايد در سراسر اروپا، مينامند. البته بلينسكي هنر را تنها از نظر گاه تاريخي و اجتماعي نمينگريست و حتي سعي نميكرد تا
«هنرمند يا اثر هنري را به فلان زمينهي خاص اجتماعي نسبت دهد و تأثيرات خاصي را در هنرمند باز نمايد و به بررسي و توصيف روشهايي كه او به كار برده، بپردازد و دلايل روانشناختي يا تاريخي توفيق يا شكست شگردهاي خاص او را توضيح دهد، البته گاه اين كارها را ميكرد و در واقع نخستين و بزرگترين مورخ ادبيات روسيه بود اما از جزئيات بيزار بود و ميلي به تحقيقات دقيق نداشت.»18
معروفترين پيروان بلينسكي نيكالاي گاويلوويچ چرنيشفسكي (1889-1828)، نيكالاي آلكساندروويچ دابراليوبوف (1861-1836) و دميتري ايوانويچ پيسارف (1868-1840)، آن مايه راه افراط پيمودند كه اساساً در اين نكته ترديد كردند كه آيا «ادبيات آن مايه و مقدار رسالت اجتماعي در خود دارد كه آن را مستحق يك هستي ماندگار كند»19 آنان ميپنداشتند تنها زماني هنر داراي ارزش است كه سراپا از حقيقت زمانه سرچشمه گرفته باشد. آنان براي منتقد حتي ارزشي والاتر از نويسنده قائل بودند و او را داراي نيرويي خارقالعاده ميدانستند كه ميتواند دنياي توصيف شده در داستان را ژرفتر از خود نويسنده درك كند.
دابراليوبوف حتي ميگفت كه هنر نه اثري ادبي يا هنري بلكه سندي اجتماعي است. او در نقد يك اثر چنان از شخصيتها سخن ميگفت كه گويي اشخاصي واقعياند كه در برابر محيط واقعي خود واكنش نشان ميدهند نه موجوداتي آفريدهي ذهن نويسنده.20
تكوين و تكامل جامعهشناسي ادبيات
جامعهشناسي ادبيات از سدهي بيستم به شكل رويكردي تخصصي و فراگير مورد توجه قرار ميگيرد، گسترش پيدا ميكند، به شاخههاي گوناگوني بخش ميشود و تقريباً بر همهي رويكردهاي ديگر تأثير ميگذارد و رويكردهاي تلفيقي تازهاي را نمايان ميسازد.
در آغاز سدهي بيستم به سال 1904 تأملاتي از لانسون دربارهي پيوند تاريخ ادبيات و جامعهشناسي در مجلهي «فلسفهي اولي و اخلاق» مييابيم كه در كنار نگاشتههاي اميل دوركيم جامعهشناس مشهور نشر مييافت. اين نوشتهها و نگاشتههاي مشابه خبر از حضور جرياني تازه در اين سده ميداد. اما نقطهي عطف رويكرد جامعهشناختي به ادبيات را بايد در دورهي رواج ماركسيسم ـ دهههاي 1920 و 1930 ـ جست و جو كرد. منتقدان ماركسيست از منظري متفاوت با چشمانداز اومانيسم، به ادبيات توجه كردند. در اين دو دهه نقد عملاً معطوف به رئاليسم بود. از اين رو در ابتدا توجه نقد ماركسيستي بيشتر به رمان بود، به ويژه رمان سدهی نوزدهم. اگر شخصيتي را به عنوان نقطهي عطف جامعهشناسي ادبيات، چه از نظر پديد آوردن نظام فكري و زباني گسترده و منسجم و چه از نظر تأثير برجريانها و شخصيتهاي پس از خود سراغ كنيم، بيهيچ ترديد او كسي نيست جز گئورك لوكاچ ناقد و انديشگر مجارستاني.
لوكاچ در سال 15-1914 كتاب دورانساز نقد نظريه رمان را منتشر ميكند. مباني نظري جامعه شناختي اين اثر مهم از هگل، ديلتاي و ماركس و بر است. همچنين از انگلس و ماركس بايد ياد كرد. اما اهميت كار لوكاچ آن است كه اين مباني جامعهشناسي را به گونهاي روشمند و عميق وارد قلمرو نقد ادبي ميكند. اين كوشش پيش از او به اين دقت و سامانمندي صورت نگرفته بود. لوكاچ چندين دهه در پروردن جامعهشناسي ادبيات پيشتاز بود. البته در اين ساليان دراز لوكاچ، پياپي تغيير و تكامل مييابد. او شاخصترين چهرهی اين رويكرد در نيمهي نخست قرن بيستم است. البته شاخصترين چهرهي نيمه دوم قرن يعني لوسين گلدمن به شدت تحت تأثير اوست و در حقيقت مباني فكري و روشهاي او را گسترش بخشيده است. جريان ماركسيستي تنها به شوروي و كشورهاي بلوك شرق منحصر نيست. مثلاً اندكي پس از دهههاي بيست و سی كه از آن ياد كرديم، رالف فاكس ماركسيست انگليسي كتاب شاخص رمان و مردم را به سال 1937 منتشر ميكند. گرامشي نيز در ايتاليا در دههي 1930 آغازگر مباحث مهمي در اين زمينه ميشود. دو نويسندهی آلماني ماركسيست دههي سي يعني برشت ـ هم در مقام عمل در صحنهي تأتر و هم در مقام نظر ـ و والتر بنيامين با پژوهشهاي گسترده، چشماندازهاي تازهاي را در اين قلمرو مطرح ميكنند كه با منظر لوكاچ تفاوتهايي دارد. بنيامين در مقالهی مهم «اثر هنر در عصر باز توليد ماشيني» (1933) به گونهاي، برنوگرايي و خلاقيت و آشنايي زدايي ـ برخلاف نقد دههی بيست و سي ماركسيستي ـ تكيهی بسيار ميكند. در همين سالهاست كه جمعي از ناقدان و فيلسوفان ماركسيست چون آدرنو، هوركهايمر و ماركوزه مؤسسهي پژوهشهاي اجتماعي فرانكفورت را پايهريزي ميكنند. اين جريان كه با نام مكتب فرانكفورت شهرت دارد در سال 1932 از آلمان رانده ميشود و در سال 1950 دوباره به آلمان باز ميگردد. مكتب فرانكفورت ديدگاه كاملاً متفاوتي را با برشت، بنيامين و لوكاچ مطرح ميكند. اين مكتب در عين تكيه براهميت تحليل جامعهشناختي اثرهنري، برنفي رئاليسم اصرار ميورزد. چهرهي مهم تأثيرگذار برنيمهي دوم سدهي بيستم چنانكه يادآور شديم لولسين گلدمن رومانيايي است. نقطهي شروع فعاليت جدّي او را بايد سال 1947 انگاشت. او از اين زمان شالودهي روش خويش را ضابطهبندي ميكند. گلدمن با اين اصل بنيادين آغاز ميكند كه «از ديدگاه ماترياليسم تاريخي، عنصر اساسي در تحليل آفرينش ادبي اين واقعيت است كه ادبيات و فلسفه در سطوح مختلف بيانگر نوعي جهان بينياند و جهانبينيها مسائل فردي نيستند بلكه اجتماعياند.»21
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.