پایان نامه نقش قدرت و توسل به زور در روابط بينالملل
مقدمه:
قدرت، نفوذ و اقتدار واژههائي هستند كه در دنياي سياست زياد شنيده ميشود لكناستفاده از آن منحصر به اين قلمرو نيست. در تمام سطوح زندگي اجتماعي ما با عاملقدرت سر و كار داريم: قدرت متكي به قانون، قدرت متكي به زور. قدرت پاسبان سرگذربراي آنكه خطاي رانندگي شما را جريمه كند يا ان را با ديده اغماض بنگرد. قدرت بقال محلكه از فروش شير به شما خودداري كند. قدرت يك بوروكرات خرده پا كه شما را ساعتهادر صف طويل معظل كرده و يا روزها ازين اداره به آن اداره پاس بدهد. قدرت امير و وزرووكيل، قاضي، قدرت جاني دزد و آدم كشي كه با سلاح سرد يا گرم جان، مال و ناموسشما را تهديد كند. قدرت صاحبخانه براي آنكه با توسل به شگردهاي مختلف اثاثيه وزندگي شما را به خيابان بريزد. قدرت طلبكار و رباخوار براي آنكه شما را روانه زندان كند.قدرت خانم خانه براي آنكه اراده خود را به شوهر تحميل كند. قدرت تنبيه كردن، قدرتبخشيدن، قدرت دوست داشتن، قدرت اعتراف به گناه…
سرمايهداري كه با يك تلفن ميليونها دلار و ريال را جابجا ميكند. نيز نوعي قدرت واختيار اقتصادي و مالي دارد. مناسبات فرمانده با زيردست، كارفرما با كارگر، ارباب بارعيت، حكومت با مردم نيز نوعي رابطه قدرت است: قدرت سازماني، قدرت اقناعي…
در سطح بينالمللي نيز قدرت و نفوذ و اقتدار بطرق ديگر مطرح است. مثلاً مقامي كهاختيار اعلان جنگ يا صلح را دارد داراي قدرت است؛ و يا دولتي كهداراي تكنولوژي ياسلاح منحصر بفردي است نيز داراي نوعي قدرت ميباشد: قدرت تهاجمي، تدافعي، قدرتبازدارندگي…
قدرت اقتصادي، قدرتنظامي، قدرت سياسي و… بالاخره قدرت ملي كه عناصر وعوامل متعدد را در شمول خود ميگيرد، همه اصلاحاتي هستند كه در نوشتههاي سياسي،علمي و محاورات روزمره و وسائل ارتباط جمعي مكرراً بگوش ميخورد.
با وجود سادگي ظاهري، عموماً درك يكسان و همأهنگي از واژه قدرت بين افرادوجود ندارد. برداشت يك سياستمدار از قدرت با استنباط يك حقوقدان ازين واژه متفاوتاست. تلقي قدرت نزد مردم عامه يا تعبير آن نزديك عالم دانش استراتژي تفاوت فاحشدارد. نقش و اثر قدرت نيز در سطح جامعه متفاوت از كاربرد آن در روابط بينالمللي است.
علماي سياسي سنت گرا قدرت را در مفهوم عام و كلي آن هم به عنوان غايت و هموسيله تلقي نمودهاند. در اين تعبير قدرت صرفاً به ميزان اقتدار و توانائي يك طرف د بهاطاعت واداشتن طرف ديگر است. از اين ديدگاه تمام حيات جامعه نتيجه فعل و انقعالاتقدرت در زمينهها و درجات مختلف خلاصه ميگردد. نتيجه عملي اين نظريه كه درمواردي با بينش رفتارگرايان تعاطي پيدا ميكند اين است كه در روابط بينالمللي قدرتحاكم وجود ندارد و يا لااقل دولتهاي حاكم هيچگونه قدرتي را بالاتر از قدرت و حاكميتخود به رسميت نميشناسند. در اين وادي مبهم برخي معتقدند كه فقدان قدرت حاكمبينالمللي ضرورت ايجاد يك حكومت جهاني در چهارچوب يك قرارداد بينالمللي راايجاب ميكند. بالعكس گروهي ديگر از نظريه تعادل قدرت در روابط دولتهاي حاكم ومستقل طرفداري ميكنند. نظريه بينابيني نيز معتقد به توسل به تدابير دسته جمعي ياامنيت گروهي براي مقابله با قدرتهاي سركش و متجاوز ميباشد.
آنچه مسلم است نقش قدرت در سياست داخلي متفاوت از اثر آن در سياست وروابط بينالمللي است. در نظام سياسي جامعه ملي، قدرت منحصراً در اختيار دولت حاكماست و براساس قوانين جاري حق مجازات و تنبيه بزهكاران و گردن كشان و متجاوزينمشروعاً در انحصار نظام حكومتي است. درحالي كه در حوزه جامعه بينالمللي حدود وثغور اين قدرت و مشروعيت اعمال مجازات و تنبيه متجاوزين در هالهاي از ابهام قرارگرفته است و با وجود ارگانهاي عديده بينالمللي و قوانين مدّون و غيره مدوّن، قدرتحاكمهاي همانند جامعه ملي وجود ندارد. برخي حقوقدانان با توسل به اين شيوه نگرشحتي معتقدند آنچه كه بنام حقوق بينالملل از آن ياد ميكنيم در واقع حقوق بمفهوم واقعيآن نيست زيرا در سطح جهان قدرت فراملي با تضمينات ضروري حقوقي وجود ندارد.
اگر نظريه سنتي فقدان قدرت حاكم در روابط بينالمللي را مورد توجه قرار دهيمدرك بسياري از مسائل مبتلا به جامعه بشري آسانتر ميگردد. البته اين طرز تلقي بانظريات نئوماركسيستي درباره ريشههاي قدرت امپرياليستي تفاوت اصولي دارد.ايدهآليستها به همان اندازه به مسائل ماهوي و مقوله قدرت اهميت ميدهند كهرئاليستها ولكن با وجود نگرش سنتي هر دو گروه به مسئله قدرت، استنتاج آنها در اينزمينه متفاوت است. ايدهآليستها كه امنيت گروهي و دسته جمعي را متضمن الزاماتقانوني تلقي ميكند، در عين حال معتقدند كه اين ساختار بر ملاحظاتي معلول قدرت وبازدارندگي نيز متكي ميباشد. نظريه پردازان رئاليست مخالف امنيت دسته جمعي هستندلكن منطق اين پيشنهاد را ميپذيرند.
نتيجه مترتب بر اين فرضيه كه روابط بين دول را ملاحظات قدرت معين ميكند،همواره باين موضوع ختم شده كه مطالعه سياست و حقوق بينالملل كنكاش در مقولهجنگ و صلح و كشمكش بين دولتهاست. شايد اين فرض باطلي نباشد زيرا آنچه كه در عملمشاهده ميكنيم جز اين نيست. زيرا وقتي به اساسنامهها و اقدامات سازمانهاي بينالملليتوجه ميكنيم ميبينيم كه همواره هدف در جهت محدود نمودن زمينه و انگيزه قدرتطلبيو مهار نيروهاي مخرب يا انحطارطلب تنظيم گرديده است. حتي نظريههاي روابطبينالملل عموماً بر مبناي رفتار قدرتهاي بزرگ پايهگذاري شده است. در اين قواره، دولتدر چهارچوب مرزي و قلمرو معيني داراي قدرت حاكم است و در ارتباط با ساير دولتهاعليالاصول مصون از نفوذ و مستقل عمل ميكند. وظيفه آن در داخل برقراري نظمعمومي، و دفاع از منافع و امنيت در مقابل تهديدات ساير قدرتها از خارج ميباشد. در اينالگو، صلح موقعي بدست ميآيد كه تعادل قدرت و يا بعبارت ديگر بازدارندگي سياسيوجود داشته باشد. اين نظام همان چيزيست كه ميتوان به آن قانون جنگل اطلاق كرد.يعني ضعيف يا بايستي بلعيده شود و يا در كنار قوي پناه بگيرد و يا در نهايت ضعفا درمقابل اقويا با هم متحد شده وجلو نفوذ و تعدي و تجاوز آنها را سد كنند.
آرمان گرايان و واقع بينان (يا به عبارتي ايدهآليستها و رئاليستها) هريك ديدگاهخاصي از طيف مقولات اجتماعي منجمله منشاء نيروهاي محركه جامعه، فلسفه وجود وقلمرو عمل و قدرت دارند و طرز تلقي آنان نيز از يكديگر متمايز است. براي آنكه دركمطالبي كه در سطور و فصول آينده خواهد آمد آسانتر گردد، اين ديدگاهها را به اجمال درجدول صفحه بعد خلاصه كردهايم.
انگيزه قدرتطلبي دولتها از منافع ملي نشئت ميگيرد. عموماً ماهيت اين منافع جنبهادراكي دارد و عناصر تشكيل دهنده آن كم و بيش تابع عواملي هستند كه دولتها در بوجودآوردن آن دخالت چنداني نداشتهاند. عوامل جغرافيائي از جمله مهمترين آنها ميباشند. درنظام جهاني، ما ضرورتاً با تودهاي كه محصول جمع كمّي نظامهاي مختلف ملي استسروكار نداريم. اصولاً فرآيند نظامهاي ملي در سيستم روابط بينالمللي الگوي خاصخود را دارد كه شباهتي با آحاد تشكيل دهنده آن ندارد. ويژگي جامعه ملي نظم قانوني وتابعيت آن از قدرت مؤثر و مشروع است. درحاليكه در جامعه بينالمللي اساس بر هرج ومرج و اختلاف است واگر ترسي وجود دارد ناشي از قدرت قانوني (يا وجدان واخلاق اجتماعي) نيست بلكه هراس از جنگ و مصائب مترتب بر آن ميباشد. اگر اين وحشت ازبين برود يا فرضاً به پيروي از ايدئولوژي خاصي ارزشهاي ديگري در اين قلمرو حاكم ومستولي گردد، آنگاه عامل بازداندگي و بيم از عقوبت و مصائب جنگ از بين رفته و رفتاردولتها در صحنه روابط بينالمللي دگرگون ميشود.
اين گفته بيجائي نيست كه «وجه تمايز جامعه بينالمللي از ساير جوامع اينست كهقدرت آن اعم از سياسي، اخلاقي، اجتماعي در اعضاء آن متمركز است و ضعف آن نمودياست از اين قدرت». ملاحظات فوق بخوبي نشان ميدهد كه مطالعه نقش قدرت ومشروعت آن در جامعه بينالمللي و جامعه ملي با درنظرگرفتن منافع، اهداف و موانع ومحدوديتهاي آن، مقولهاي دشوار و در عين حال ظريف و حساس ميباشد. آنها كه سالياندراز در اين راه طي مسير كردهاند هنوز اندرخم كوچه مباحثات اصولي و مقدماتي آنگرفتار آمدهاند. بديهي است كه اين نگارنده نيز در اين وادي ادعاي نوآوري ندارد.
محتواي اين كتاب نيز در جهت روشن نمودن جوانب نظري و عملي موضوعات فوق تدوين گرديده است. اگر در اين راستا نگارنده كمترين توفيقي حاصل نمايد، بدون شك بههدف خود از نارش اين سطور نائل آمده است.
فصول اول و دوم سعي در تعريف قدرت، انگيزه كسب وتفكيك مفاهيم آن ازديدگاههاي مختلف دارد. بررسي روند توسعه قدرت و سياست و فرآيندهاي تاريخيبرخورد انديشههاي سياسي و فلسفي زمينه درك مفاهيم اين دو مقوله اجتماعي را فراهمخواهد آورد.
در فصل سوم، نقش قدرت در نظام جامعه مطرحمي باشد. در اين قسمت، حكومتبعنوان دستگاهقدرت نهاد يافته، اساس و اصول مشروعيت قدرت، روابط آن با مردم وعوامل توسعه يا انحطاط و زوال آن و همچنين كيفيت موازنه و كنترل ابزار قدرت درجامعه مورد تحليل قرار ميگيرد. فصل چهارم، مسلك و مباني عقيدتي قدرت را بررسيميكند. موضوع تضاد، رقابت و تقابل قدرت در چهارچوب واحدهاي سياسي مختلف درطيف ايدئولوژي و مسلكهاي گوناگون، از جمله مسائلي است كه در تكميل مبحث فصلقبل، ابعاد و زواياي ديگر قدرت در جامعه را روشن ميسازد. در اين فصل بخش مجزائيبه بررسي مباني و نقش قدرت در ايدئولوژي اسلامي اختصاص داده شده است.
قدرت و ژئوپلتيك موضوع فصل پنجم است كه در آن عوامل و عناصر مختلفقدرت ملي مشروحاً مورد بررسي قرار ميگيرد. مطالعه اين فصل روشن خواهد ساختكه چگونه ميتوان ادعا كرد يك كشور داراي قدرت است و چه عوامل طبيعي، جغرافيائي،مادي و معنويدر بوجود آوردن قدرت نظامي مؤثرند با تكيه بر مسئله سياست دفاعيامنيت و استراتژي را مورد تحليل قرار خواهد داد. در همين فصل بحث مختصري درارتباط با سياست كسب برتري نظامي در اقليمهاي سه گانه دريائي، زميني، هوائي همراهبا نقد انديشههاي نظريه پردازاني مانند «ماهان» و «مكيندر» ارائه خواهد شد.
در فصل هفتم چشم انداز قدرت در روابط جاري بينالملل با تأكيد بر مسائل ملموسخاورميانه و خليج فارس تحليل ميگردد. بالاخره در يك نتيجهگيري كلي، شاخصهايارزيابي و محاسبه قدرت، محدوديتهاي كاربرد آن، توازن و بازدارندگي و مقوله قدرت واخلاق مورد بررسي اجمالي قرار ميگيرد.
با اذعان به اينكه فصول نهائي اين كتاب هنوز براي توسعه و بسط موضوعات جايخالي فراوان دارد، اميد است در آينده بتوانم در فرصتي بهتر حق مطلب را بنحو بايسته اداكرده و بياري خدا نسبت به تكميل بحثهائيكه در شرايط فعلي به علت تراكم كار ميسرنگرديد اقدام نمايم.
2- پديده قدرت:
برتر اندراسل معتقد است كه «قوانين علم حركات جامعه قوانيني هستند كه فقطبرحسب قدرت قابل تبييناند نه برحسب اين يا آن شكل از قدرت» در همين راستا اوميگويد «براي كشف اين قوانين لازم است كه نخست اشكال مختلف قدرت را طبقهبنديكنيم و سپس به مطالعه نمونههاي تاريخي مهمي بپردازيم كه نشان ميدهند چگونهسازمانها و افراد بر زندگي مردمان تسلط يافتهاند. راسل در اين موضعگيري فلسفيجهاني از قدرت را مورد توجه قرار ميدهد كه بقول خود وي در كشف قوانين علم دراجتماع به او كمك ميكند. رئاليستهاي سنت گرا نيز نيروهاي محركه را در جامعه وروابط بينالملل در مفهوم قدرت جستجو ميكنند. نوگراها يا مدرنيستها هم ازين قافلهجدا نيستند و مناسبات قدرت را سرچشمه مراودات بينالمللي به حساب آوردهاند.
ميل به قدرتدر انسان حدودي نميشناسد، زيرا برخلاف ساير موجودات زنده،آدميزاد قدرت را نه تنها براي بقاء و استمرار حيات طلب ميكند بلكه هنگامي كه بحد كفايتاز آن براي ادامه حضور در صحنه زندگي دست يافت و خاطرش از بابت نيازهاي اوليهمانند خوراك و خواب و اطفاء غرايز طبيعي راحت شد آنگاه بفكر مدارج بالاتر از تأمينخواستهها مانند كسب حيثيت و مقام و نفوذ و ايجاد سلطه ميافتد.
تجليّات قدرت در فرد متفاوت از آثار آن در گروه است. همچنان كه نقش قدرت درجامعه داخلي با آثار آن در جامعه بينالمللي تفاوت دارد. كانت معتقذ است كه «انسانخصلتي غيراجتماعي دارد كه محرك وي در سوق دادن همه چيز بسوي خود خويشتناست. چنين انساني ذاتاً براي دست يافتن به تمايلات خود، امر اجتماعي قدرت و اجبارات ومحدوديتهاي مربوطه را ناديده ميگيرد. اما از آنجا كه انسان مجرد در صحنه متلاطمزندگي قادر به هيچ كاري نيست، لذا به تجربه درمييابد كه براي اطفاي تمايلات وخواستهها ناگزير از قبول واقعيت ديگريست كه در تشكل گروهي در جامعه بصورتقدرت متجلي ميگردد. بدين ترتيب هيجان ناشي از قدرت گروه، انگيزه براي فرد ايجادميكند كه در راه كسب آن بطرق مختلف بكوشد.
قدرت اجتماعي هنگامي روي فرد سنگيني ميكند كه با عواطف و انفعالات آن درتضاد باشد. در جامعه بينالمللي نيز همين ويژگي برقرار است، منتها در اشكال و قالبهايديگر. در جامعه قدرت بصور مختلف ظاهر ميگردد، لكن منشاء آن معمولاً از فرد يا گروهافراد ميباشد. حتي از ديدگاه متافيزيكي، تجلي عيني قدرت در جامعه، جول محور انسانو يا مردم است، درحالي كه منشاء قدرت ممكن است در ذات لايزال و پروردگار عالمجستجو شود.
ماكس وبر بر تمايز مفهوم قدرت – از سليه، اولي را امكان (يا شانسي) تلقي ميكند«كه فاعل براي تحميل اراده خويش بر ديگري، حتي در صورت مقاومت او، داراست.» بدينترتيب قدرت در چهارچوب يك رابطه نابرابر اجتماعي قرار ميگيرد. فاعلان ممكن استاشخاص باشند يا گروهها و در مفهوم گستردهتر دولتها. و بر تفاوت بين قدرت وسلطه رادر فلسفه و نهاد مشروعيت آنها جستجو ميكد. ازين ديدگاه، عامل قدرت ضروتاً مشروع،يا تبعيت، اجباراً در حكم وظيفه نيست، درحالي كه در مورد سلطه اطاعت عليالاصولمبتني بر پذيرش كساني است كه از فرمان داده شده تبعيت ميكنند. مشروعيت اعمالقدرت و سلطه در گروهبندي سياسي ماكس وبر متجلي ميشود و به عقيده او دولت وحكومت تنها مرعي است كه در جامعه انحصار كاربرد زور و اعمال اجبار جسماني را دردست دارد.
از نظر ماكس وبر هنگامي كه قدرت سياسي با قدرت روحاني درهم آميختهميشود، يعني زماني كه قدرت مرجعيت و منشاء خود را در عنصر فوق بشري و الهيجستجو ميكند، اطاعت از چنين قدرتي كمتر تحت تأثير اجبار جسماني قرار ميگيرد، بلكهعامل اخلاق و انگيزههاي فرادنيائي و ارزشهاي معنوي بر آن حاكم ميگردد.
ماكس وبر سه نوع سلطه را از هم تفكيك ميكند: عقلاني، سنيت و جاذبهاي ياكراماتي. هريك ازين انواع مبتني بر خصلت ويژه انگيزشي است كه اطاعتيا فرمانبردارياز آن سرچشمه ميگيرد. نوع اول و دوم بترتيب بر محور ايمان به مشروعيت قانوني ياسنتي مقام حاكم است و نوع سوم از گونهاي جاذبه فردي و شخصي نشئت ميگيرد كه درمقطعي از تاريخ و مرحلهاي از زندگي سياسي جامعه با ظهور چهرهاي استثنائي بروزميكند. قدرت يا سلطه كراماتي ممكن است در جهت تعالي يا سقوط و اضمحلال كشور ياجامعهاي بكار گرفته شود.
نزد راسل، قدرت در علوم اجتماعي همان مفهوم انرژي در علم فيزيك را تداعيميكند. او معتقد است كه قدرت مانند انرژي اشكال گوناگون دارد، همچون ثروت، سلاح،نفوذ معنوي، مقام واقتدار ناشي از شكل و موقعيت اجتماعي و غيره. در عين حال به باوراو، همانگونه كه تحقيق درباره اشكال مختلف انرژي در مراحل خاص ناقص است،نظريهپردازي در مورد صور گوناگون قدرت نيز امري بيحاصل و ناكامل ميباشد. او بهآنها كه قدرت اقتصادي را منشاء قدرت قلمداد كردهاند ميتازد و مدعي است كه بينقدرتهاي مختلف در جامعه يك رابطه علت و معلولي وجود دارد. يعني بعبارت ديگر مثلاًثروت يا قدرت اقتصادي ممكن است از قدرت نظامي ناشي شود و يا از قدرت نفوذ عقيده.
زمينههاي گرايش به قدرت نيز گوناگوناند و دامنه آن نزد اشخاص مختلف متفاوتاست. نزد برخي عشق به شهرت، آسايش، لذت، محبوبيت و تأييد ديگران نيروي محركهبراي دستيابي به قدرت است. آنها كه دستشان از همه جا كوتاه، و ضعف اخلاقي و روانيدارند نيز بنوعي ديگر جذب كانونهاي قدرت ميگردند. همين گروه اخير هستند كه دردورانهاي مختلف تاريخ باعث انحراف و فساد قدرتمندان و زورمداران شدهاند. اينچاپلوسان و نوكر صفتان نيز نوعي نقش در تاريخ جوامع ايفا ميكنند. برعكس قدرتمندانو طالبان زورورز كه گاه با جسارت و گستاخي و يا با مهارت و سياست و يا نيروي بازو وتدبير جنگ صفحات تاريخ را رقم زدهاند، چاكران آنها مانند مگسان گرد شيريني با نقشمنفي و زبون خود موجبات فساد و سقوط آنها را فراهم آوردهاند. با نگاهي گذرا به تاريخكشور خودمان نمونههاي فراوان از اين دور باطل را ميتوانيم ملاحظه كنيم
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.