پایان نامه تأثیر دگرگونی مفهوم امنیت ملی در نظام بین الملل بر برداشت امنیت ملی ایران
مقدمه:
براي بيان تحولات صورت گرفته در اين مفهوم لازم است كه قبل از هر كاري، ابتدا تعاريف گوناگوني كه از مفهوم امنيت ملي ارائه شده، در بوته بررسي قرار دهيم و سپس به تحولي كه در اين زمينه صورت گرفته، می پردازيم. تعاريفي كه ارايه گرديده است، بدين ترتيب ميباشد:
غلامرضا علي بابايي در « فرهنگ روابط بين الملل » امنيت ملي را چنين تعريف
ميكند:(2)
« حالتي است كه ملتي فارغ از تهديد از دست دادن تمام يا بخشي از جمعيت، دارايي، يا خاك خود به سر برد. »
دكتر بهزادي مينويسد:(3) « در ادبيات روابط بين الملل، امنيت غالبا به معني احساس آزادي كشور در تعقيب اهداف ملي و فقدان ترس و خطر جدي از خارج نسبت به منافع اساسي و حياتي كشور آمده است.»
ريچارد كوپر مي گويد:(4) « امنيت ملي به معني توان جامعه در حفظ و بهرهگيري از فرهنگ و ارزشهايش مي باشد.»
والتر ليپمن* (5) 1943: يك ملت زماني امنيت دارد كه مجبور نباشد. منافع مشروع خود را صرف پرهيز از جنگ نمايد و قادر باشد در صورت لزوم آن منافع را از طريق جنگ حفظ كند.
آرنولد ولفرز(6) ** 1962: امنيت از بعد واقعبينانه به معناي عدم وجود تهديد عليه ارزشهاست واز بعد ذهني عدم وجود هراس از حمله به ارزشهاست.
همين طور تعريفي كه رابرت ماندل*** از امنيت ملي دارد عبارت از:(7) « امنيت ملي شامل تعقيب رواني ومادي ايمني است و اصولا جزء مسئوليتهاي حكومتهاي ملي است، تا از تهديدات مستقيم ناشي از خارج ، نسبت به بقاي رژيمها، نظام شهروندي و شيوه زندگي شهروندان خود ممانعت به عمل آورند.»
جفري اليوت و رابرت رينالد امنيت ملي را چنين تعريف مي كنند:(8)
« امنيت ملي به معناي آزادي نسبي يا مطلق يك كشور از حملات احتمالي يا خرابكاري سياسي يا اقتصادي همراه با قدرت حمله متقابل عليه كشوري كه آن را مورد تهاجم قرار داده، با تاثير تعين كننده است.»
از تعاريفي كه در بالا آورديم آشكار ميشود كه عليرغم اينكه هر يك از متفكرين براي تعريف آن از زبانهاي گوناگوني استفاده ميكنند ولي ميتوان عوامل ثابتي نظير ارزشهاي حياتي، منافع، اهداف ملي، تهديد، را از اين تعاريف كه در آنها تكرار شده است، استخراج كرد. هدف ما در اين تحقيق ارائه تعريف جامع از مفهوم امنيت ملي نيست بلكه تنها جهت آشنايي با ادبيات مربوط به اين مفهوم تعاريفي از انديشمندان مختلف آورديم. هدف اين تحقيق بررسي تغير مفهوم امنيت ملي است، بنابراين بدين منظور در ادامه به برداشت سنتي اين مفهوم پرداخته ميشود.
ب: ظهور پديده دولت های ملی
با پايان گرفتن جنگ سي ساله مذهبي و انعقاد قرارداد وستفاليا در سال 1648 م پايه سيستم دولت- ملتها و اصل استقلال و تساوي بينالمللي آنها در اروپا بوجود آمد. با ظهور دولتهاي مستقل ملي هر دولتي اهداف و منافع خود را در چارچوب مرزهايش ترسيم كرد و در پي تحقق آن بر آمد. تامين منافع و اهداف تا جايي كه محدود به درون مرزهاي ملي بود، مشكلي براي دولت بوجود نميآورد، اما همين كه به خارج از مرزها گسترش مييافت، با منافع واحدهاي ديگر تعارض پيدا ميكرد، نتيجه اين تعارض رقابت دولتها بود. چون در عرصه اين رقابت مرجع مافوقي وجود نداشت كه داور نهايي باشد، هرج و مرجي در جامعه متشكل از دولتهاي مستقل به وجود ميآمد كه تامين منافع جز از راه كسب قدرت برتر امكانپذير نميشود. از اين روست كه مفهوم امنيت ملي به معناي توانايي ملي ظهور ميكند و اين تفكر كه براي حفظ امنيت خود بايد قوي شد،رواج مييابد.
با توجه به اينكه در اين دوران قلمرو، ثبات مرزها، قدرت، كسب منافع و موقعيت ژيوپوليتيك از شاخصههاي امنيت ملي محسوب ميگرديد، هر دولت- ملتي نه تنها در جهت تقويت خود در اين زمينهها ميپرداخت، حتي تمام توان و منابع خود را در جهت دفع تهديدات به كار ميگرفت.
در برهه زماني قرن نوزدهم، سلطه بر فضاي جغرافيايي اوج انواع سلطهها به شمار ميآمد. تصرف، اداره و استعمار هر چه بيشتر سرزمينها، علت اصلي رقابت دولت هاي مختلف، از جمله جنگها، به شمار ميرفت: هر قطعه سرزميني كه هنوز تحت اداره يكي از بازيگران اصلي در نيامده بود، بيش ازهر چيزي طمع آنان را در بازي، برميانگيخت. سرزمين، وسعت براي قدرتهاي اروپايي بسيار اهميت داشته، به طوري كه انديشه« سرزمين هاي بكر » نامكشوف و نقشهبرداري نشده، باعث ناآرامي و بي قراري بسياري از پيشگامان نستوه اكتشافات جغرافيايي شد. در اين زمينه ماجراجويان، دولتمردان و ژنرالها وضعيتي مشابه داشتند. تا اينكه همه سرزمينهاي بكر به تصرف قدرتها درآمد. قدرتهايي كه تازه، وارد صحنه بينالمللي شده بودند و به دنبال افزايش قدرت بودند؛ يعني داشتن مستعمره و افزايش مستعمرات و وسعت سرزميني. اين تفكر درگيري و رقابت ميان اين قدرتها را بوجود مي آورد.
تاريخ سياست خارجي دولت هاي اروپايي در اين دوره طولاني، در اصل عبارت از يك سلسله جنگ هاي دامنه داري است كه همواره با گذر زمان و ورود عوامل جديد بر شدت آن افزوده مي شود. در اين دوران قدرت كشورها همواره با وضوح بيشتري با ارقام مربوط به نيروي نظامي آنها بيان مي شود و عامل جمعيت به يك عامل بزرگ قدرت تبديل مي گردد.(9) همين طور در كنار جمعيت وسعت قلمرو و برخوردار بودن از ژئوپولتيك مناسب براي كشورهاي اروپايي از اهميت شاياني برخوردار بود. با كمي توجه به تاريخ گذشته، متوجه مي كند كه اكثريت تئوري ها و در عمل، جز ميل به سلطه كه حد ومرزي نمي شناخت، نبود. آن زمان ميل به سلطه جويي، كشورگشايي و دستيابي به سرزمين هاي وسيع تر حاكم بوده است. از تئوري هايي كه مشوق وسعت قلمرو بودند مي توان به « تئوري راتزل »* كه وسعت خاك يك كشور را نشاني از قدرت سياسي آن كشور مي دانست، « تئوري كلين »** كه قدرت را مهمترين عامل وجودي يك كشور ميدانست و هدف نهايي يك دولت- ملت را براي كسب قدرت بيشتر رسيدن به مرزهاي طبيعي به شمار ميآورد. همين طور به تئوري هاي مكيندر*، هاوس هوفر** و ماهان*** مي توان اشاره كرد.(10) با بررسي اين تئوريها آنچه از آنها ميتوان نتيجه گرفت؛ اين است كه قلمرو و مرزها بعنوان شاخصههاي امنيت ملي بسيار حائز اهميت بودند، چرا كه تهديد در اين دوران تهديد فيزيكي و نظامي، آن هم از جانب كشورهاي همسايه و قدرتمند بوده است. بنابراين از يك طرف جامه عمل پوشاندن به اين تئوري ها و از طرف ديگر براي مقابله با اين تئوري ها ابزاري جز نيروي نظامي مؤثر نبوده است . پس در نتيجه تقويت نيروي نظامي توسط كشور داراي اهميت ويژه اي بود . همان طور كه بعدا ديديم فكر سلطه جويي دو جنگ وسيع جهاني را آفريد .
پس از شكلگيري دولت- ملتها، حفظ موجوديت از ضروريات اوليه اين واحدهاي سياسي تازه تاسيس بود. آنچه موجوديت و تماميت ارضي اينها را با چالش مواجه مي ساخت، تهديد خارجي بود. بعد از شكلگيري واحدهاي ملي، دولتها براي كسب منافع بيشتر، گسترش قلمرو و كسب پرستيژ، جنگ هاي دوره اي را بوجود آوردند.(11) بخاطر اينكه هر واحد سياسي مسئول سرنوشت خود بود، براي حفظ منافع ملي و تضمين امنيت، با متكي به نيروي نظامي خود، سعي در افزايش قدرت نظاميشان بودند. همين فضاي نظامي در نظام بينالملل عوامل ديگري نظير جنگهاي متمادي، موازنه قوا، نظام اتحاديه ها و تفكرات نظاميگرانه زمامداران، رقابتهاي استعماري دول اروپايي و پديده ناسيوناليسم را باعث شد. جنگ جوهره اصلي روابط بينالملل را تشكيل ميداد. از جنگ به عنوان مهمترين ابزار كسب منافع در سياست خارجي استفاده مي شد.
دولتهاي مختلف اروپايي براي حفظ امنيت خود كه به طور روز افزوني در معرض تهديد همسايگان بوده، مسابقه تسليحاتي و تجهيز نظامي خود را مهمترين هدف خويش قرار ميدهند. « سياست قدرت » كه در قرون فوق در اروپا حاكميت داشته، محصول همين اصل موازنه قوا بوده است. براي تقويت موازنه قوا، اتحاديههاي نظامي مختلفي بين كشورهاي اروپايي بوجود آمد، اما اين موازنه قوا با جنگ جهاني اول، فروپاشيد.
ج: امنيت دستجمعی
در دوران بعد از جنگ جهانی اول که خسارت چشمگيری بر کشورهای درگير وارد نمود، معاهده امنيت متقابل * (در سال 1925م) ميان قدرتهاي بزرگ اروپايي معنقد گرديد و با ايجاد جامعه ملل، امنيت دستجمعي در صحنه بينالملل حاكم شد. از زمان شكلگيري جامعه ملل و اشاعه انديشههاي ويلسون كه بر « همبستگي قدرت » بجاي توازن قدرت تاكيد مي كرد ، آنچه در مسائل امنيتي مطرح شد، طرد زور به عنوان مؤلفه مسلط بر نظام روابط متقابل جهاني ، احترام به حقوق بشر و ضرورت ترويج فضاي همكاري و تعامل ميان دولت ها، بود.(12)
بعد از جنگ جها ني اول نظام امنيت دستجمعي جايگزين نظام توازن قدرت شد. اما هنوز ديدگاه رئاليستي بر سياستهاي دولت- ملتها حاكم بود و مقتضيات امنيت ملي ايجاب ميكرد كه دولتها نيروي نظامي كافي و مجموعه بزرگي از سيستمهاي تسليحاتي را براي مقابله با تهديدهاي نظامي متصور حفظ كنند. جامعه ملل بعنوان نماد نظام امنيت دستجمعي قرار بود هر مهاجم بالقوهاي را در قيد عضويت خود در آورد. اين سازمان بر اين مبنا استوار بود كه تهديد براي امنيت هر عضو تهديدي براي امنيت همه و مستلزم واكنش همگاني است. در اين نظام جديد، دولتها به جاي درگير شدن در رقابت و مقابله با يكديگر، در مورد هيچ كشوري تبعيض قائل نبودند، پيمان ورساي كه از اجزاي آن بود، آلمان را از ديگران جدا كرد و بدين ترتيب بذر ستيز آينده را كاشت.(13) بعد از جنگ جهاني اول تا شروع جنگ جهاني دوم در برداشت سنتي از امنيت ملي انقطاعي بوجود آمد. در اين حد فاصل بر خلاف گذشته و آينده خودش بيشتر جنبه ايدهآليستي به خود گرفت . در طول اين دوره دموكراسي، تفاهم بينالمللي، داوري، حق تعين سرنوشت ملي، خلع سلاح و امنيت دستجمعي از مهمترين شيوههاي ترويج صلح و امنيت بينالمللي بودند، بجاي تكيه بر نيروي نظامي بيشتر بر حقوق و سازمانهاي بينالمللي تأكيد ميشد. در اين دوران نظريهپردازان يك تفسير آرمانگرايانه از روابط بينالملل، ارائه ميدادند؛ از جمله كساني كه در اين زمينه تلاش ميكرد، وودرو ويلسون بود. ويلسون مدعي بود كه از رويكرد تازه و برتر در قبال امنيت جهان هواداري ميكند كه شديداً متكي به روشهاي دستجمعي تمهيد شده به سوي كل جامعه بينالمللي است و در كالبد يك چارچوب نهادينه جهاني متجلي ميشود. ويلسون هوادار نوعي امنيت دستجمعي بود كه حق دولتها را براي مبادرت به جنگ وايجاد اتحاديههاي ساختاريافته براي حفظ صلح از طريق « توازن قدرت »* محدود ميكرد كه بايستي به سود قربانيان تجاوز واكنشي دستجمعي از خود نشان ميداد.(14) همين طور ويلسون تأكيد داشت كه « آن چه بايد حاصل آيد نه توازن قوا بلكه قدرت اجتماعي است، ما نبايد به سمت و سويي برويم كه رقبا را وا دارد تا به شكلي سازماني در مقابل يكديگر صف آرايي نمايند؛ بلكه بايد در پي آن باشيم كه به يك صلح مشترك سازماني دست يابيم »(15) در اين مقطع زماني ، بين جنگ جهاني اول و دوم تا اندازه اي برخورد بين دول به همكاري آنها در جهت حل مسئله جنگ مطرح گرديد اما اين ايده از نظريه پا فراتر نگذاشت چرا كه كشورها به جو بينالمللي و دول ديگر اعتمادي نداشتند، از آن گذشته حس ناسيوناليستي به هيچ عنوان اجازه نميداد كه منافع خود را در جهت حفظ منافع كشور ديگري به خطر بياندازد. هر چند سازمانهاي بينالمللي بويژه « جامعه ملل » حدود بيست سال از جنگ ممانعت نمود. اما بخاطر جو آنارشي حاكم و عدم توانايي جامعه ملل براي ايفاي نقش قدرت برتر عملاً صلح بينالمللي با شكست مواجه شد. جنگ جهاني دوم كه با انتقامجويي متضررين پيمان ورساي آغاز گرديد بطور كلي جو ايدئاليستي حاكم را از بين برد.
د: حاکميت سيستم دو قطبي
نظام امنيت دستجمعي حاكم بر نظام بينالملل با جنگ جهاني دوم از بين رفت. حدود 6 سال درگيري و جنگ در صحنه بينالملل حاكم گرديد و بالاخره در 8 آوريل 1945م جنگ جهاني دوم پايان يافت. با پايان جنگ، مرگ نظام قديم و تولد نظام جديدي كه مشخصه آن را ميتوان در دو قطبي بودن و قدرت اتمي دانست، بود.
بعد از جنگ دوم جهاني قدرتهاي اروپايي بعلت خسارت جبرانناپذير جنگ، ديگر سر بر نياوردند، ايالات متحده آمريكا به دليل دوري از صحنه جنگ نه تنها خسارتي نديد بلكه بخاطر اقتصاد قوي در صدد بازسازي اروپا بر آمد. آمريكا علاوه بر داشتن اقتصاد قوي از توان نظامي بالايي نيز برخوردار بود كه در جنگ جهاني دوم با بكارگيري بمب اتمي در دو شهر ژاپن، قدرت نمايي كرد.(16)
آمريكا بعد از جنگ جهاني دوم نه تنها انزواگرايي را اختيار نكرد بلكه در راستاي حفظ منافع و تعهداتي كه در گوشه و كنار جهان داشت، نقش فعالي را در سياست بينالملل بازي كرد. بعلاوه با رقيبي روبرو بود كه در صورت سستي، منافع حياتي اين كشور را نيز تهديد ميكرد. در دنيائي كه هيچ قدرتي وجود نداشت، اروپا در كمال ضعف به سر ميبرد و ژاپن به تسليم كامل وادار شده بود، كشورهاي آمريكا و شوروي به صورت بازيگران اصلي صحنه بينالملل در آمدند و جهان را به دو منطقه نفوذ خود درآوردند و پايههاي نظام دو قطبي را پي ريختند.(17)
بلوك غرب بعد از جنگ جهاني دوم با مشاهده قدرت كمونيست به اين نتيجه رسيدند كه امكان سازش و مصالحه با شوروي و كمونيستها وجود ندارد چرا كه منافع جهان سرمايهداري وكمونيستها در تضاد همديگر قرار داشتند، هيج وجه مشتركي بين آنها نبود. بنابراين بلوك غرب تصميم گرفت در مقابل كمونيسم سياست « سد نفوذ » را در پيش بگيرند و در نتيجه همين عمل سياسي اين دو بلوك را در تمام نقاط در مقابل هم قرار داد. بنوعي مي توان اظهار نمود كه تقريبا جهان به دو بلوك شرق و غرب تقسيم شد، هر چند كه جنبش غير متعهد ها تشكيل شد و قطب جداگانه اي ايجاد نمود ولي در واقع در جهان دو قطب ؛ قطب حاميان آمريكا وقطب حاميان كمونيسم تشكيل شد.
كمونيسم بعنوان نيروي فراملي كشورهاي ديگر را از درون تهديد ميكرد، بويژه فقر و بيكاري زمينه مساعدي براي رشد كمونيسم فراهم ميساخت. بعد از جنگ جهاني دوم، با افول توانايي قدرتهاي كشورهاي غربي چپگرايان و كمونيستها نفوذ زيادي يافتند حتي در انتخابات به پيروزيهايي دست يافتند. نظير؛ پيروزي حزب كارگر در انگلستان 1947م، همين طور حزب كمونيست در فرانسه و احزاب كمونيست و سوسياليست در ايتاليا آراء بسياري بدست آوردند. آمريكا با مشاهده پيروزي احزاب چپ در انتخابات 1947م كشورهاي اروپاي غربي، احساس خطر كرد و براي بازسازي كشورهاي آسيب ديده در جنگ، طرح مارشال را ارائه نمود. آمريكا با اين طرح از جهتي هدف مبارزه با كمونييسم با سلاح اقتصادي و از جهتي ديگر همسو نمودن كشورهاي غربي با خود را تعقيب مينمود. طرح مارشال نقطه عزيمت جهان به سوي دو قطبي شدن كامل و تعين حوزه هاي نفوذ دو ابرقدرت بود . زيرا كشورهايي كه به طرح مارشال جواب مثبت دادند وابستگي خود را به اردوگاه غرب ثابت كردند وكشورهايي كه جواب رد دادند وابستگي خود را به شوروي نشان دادند. عكسالعمل شوروي در مقابل طرح مارشال ايجاد كمينفرم بود.(18)
ديالکتيك منازعات، موجب ميشد كه هر كنش و واكنشي از يك سو به عنوان نوعي تهديد توسط طرف ديگر پذيرفته شود. بندرت حادثهاي اتفاق ميافتاد كه حضور بالفعل و يا بالقوه دو رقيب را موجب نميشد. در نتيجه دو قدرت ميكوشيدند موجوديت خود را با ايجاد پيمانهاي نظامي و اقتصادي حفظ كنند و كشورهاي جهان سوم را به سوي خود جلب نمايند. هر يك از دو طرف تلاش ميكرد وضع موجود را يك جانبه به نفع خود تغيير دهد و طرف مقابل را از تغيير يك جانبه موقعيت جهاني باز دارد.
دو ابر قدرت در تمام زمينهها در تقابل با يكديگر قرار داشتند جز در مواقع دتانتها بين اين دو هيچ گونه همكاري ديده نميشود. پيمانها و سازمانهايي كه در درون هر يك از اين دو اردوگاه به وجود آمد سبب شد تا اين تقسيم به صورتي نهادينه درآيد: رابط اقتصادي جهان غرب در قالب طرح مارشال و سپس اتحاد نظامي اين اردوگاه در قالب ناتو جهان متشكل و منسجم سرمايهداري را در مقابل كمكون و پيمان ورشو در جهان شرق قرار ميداد.(19)
در اثر رقابتهاي نظامي، ايدئولوژيكي و … اين دو بلوك (شرق و غرب) جنگ سرد شروع گرديد. در اين دوران اكثريت تحولات نظام بينالملل براساس نظام دوقطبي ايجاد گرديد. بعد از جنگ جهاني دوم، اتحاد جماهير شوروي برپايهايدئولوژي كمونيسم قصد تصرف و سلطه كشورهاي اروپاي شرقي و كشورهايي كه آماده پذيرش انقلاب كمونيستي بودند، داشت. اين دو بلوك بخاطر حفظ امنيت خود و دفع هر گونه تهديدات از جانب رقيب، اقدام به تقويت بيسابقه نيروهاي نظامي خود كردند، بار ديگر موازنه قوايي كه قبل از جنگ بر نظام بينالملل حاكم بود، دوباره سايه گستراند با اين تفاوت كه اين بار موازنه قوا در روابط بين دو ابر قدرت بود. رقابت بين دو ابر قدرت به بمب اتمي موازنه ترور يا موازنه وحشت رخ داد. در اين دوران، و جه غالب در روابط بينالملل، رقابت دو ابرقدرت در قالب موازنه هستهاي و اتحاديههاي نظامي بوده است. هر چند موازنه هستهاي، از جنگ مستقيم بين ابرقدرتها جلوگيري ميكرد، اما همين رقابت در نقاط ديگر جهان بويژه در كشورهاي جهان سوم درگيرهاي بيشماري را بوجود ميآورد.(20)
*walter Lippmann.
***Robert Mandel.
*MUTUAL SECURITY
* Balance of Power.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.